همیشه یکی از فوبیاهام این بود که خفه شم یا عزیزانم خفه شوند !

همیشه قبل رفتن به مدرسه وقتایی که مامانم تنها بود چندین بار بهش سفارش میکردم مامان هررر چیزی خواستی بخوری مواظب باش نپره گلوت! یه لیوان اب بذار کنار دستت همیشه! نه فقط به مامانم بلکه همیشه به عزیزانم این توصیه رو میکردم! که البته این ترس خفه شدن ریشه در بچگیم ( پنج شیش سالگی ) داره که نزدیک بوده تو آب خفه بشم که داستانش طولانیه و بگذریم ازش!


داستان از این قراره که بنده تا یک قدمی مرگ رفتم و برگشتم!

مرگ من تا 90 درصد لودینگ شده بود و فقط مونده بود 10 درصد بقیه ش تا برم به دیار باقی!


یه روز قبل عید فطر بود که از بدن درد و سرماخوردگی و تب حالم خوش نبود

ساعت 5 و خورده ای بود از خواب بیدار شدم از درد و گفتم برم یه استامینفن بندازم

هوا گرگ و میش بود اما آشپزخونه مون چون پنجره قدی از این قدیمیا داره روشن بود فضاش!

بعد اذان صبح بود و بقیه م سحری شونو خورده و سنگین و مشنگ خوابیده بودن اونم چه خوابی!

قرصو از بسته ش در اوردم انداختم گلوم و لیوان به دست رفتم دم در یخچالو و دستم به در یخچال رسیده و نرسیده ، قرصه گیر کرد گلوم !

خب من از این دست تجربه ها زیاد دارم! گویا گلوی بنده تنگه که زرت و زرت همه چی گیر میکنه توش!


چند لحظه اول تقریبا ریلکس در یخچالو باز کردم تا اب بخورم رد شه بره پایین!

ولی هرچقد زمان میگذشت تااازه متوجه میشدم این گیر کردن مثل همیشه نیست!

چون از خواب بلند شده بودم ، گلوم خشک بود بدجور و قرصه هم جوری گیر کرده بود که اصلا نه میتونستم صدا کنم نه میتونستم حتی حتی ذره ای نفس بکشم!

دیدین وقتی ادم یه چیزی گیر میکنه گلوش ، یه صدایی گلوش تولید میکنه؟ به قول دوستم مثل صداهای زامبی ها !

اون برا وقتیه که یه راه کوچیک برا تنفس باشه و هوا چون با فشار رد میشه صدا تولید میکنه!

اما قرص جوری گلوم گیر کرده بود که حتی همچون صدایی هم نمیتونستم تولید کنم!

و چون امادگی خفه شدن و قطعی نفس نداشتم ، برام خیلی سخت میگذشت!

آره من یه شناگرِ نیمه حرفه ای هستم و تحمل نفس نکشیدنم زیاده ولی نه واسه وقتی که از قبلش نفس عمیق نکشیدم!

آدم وقتی میره تو استخر وقتی میخواد سرشو بکنه زیر آب ، قبلش یه نفس عمیق میکشه و ریه هاشو از هوا پر میکنه و براش سی چهل ثانیه نفس نکشیدن سخت نمیگذره ! اما امان از وقتی که وقتی تو حالت بازدم بودی سرتو بکنن زیر آب! دست و پا میزنی و در عرض چند ثانیه نشده ممکنه که بمیری!

منم وقتی قرصو قورتش دادم تو حالت بازدم بودم

واسه همین اون 40 ثانیه قطعی نفس سخت گذشت ، خیلی سخت!

* البته منظور من از 40 ثانیه کل فرآینده ! کل اون زمانی که طول کشید تا نفسم باز بشه !

همون اول که وخامت اوضاعمو دریافتم ، شیشه ابو کشیدم سرم و قورت قورت محکم اب میفرستادم پایین ولی ابم به زور میرفتم طوریکه برای فرستادن پایین اب خیلی خیلی انرژیم هدر رفت!

اما فرقی نکرد!

قرصه از جاش تکون نخورد!

زمان رفت جلو و جلو

دیگه فهمیدم این بار تو تنهایی قراره برم ون دنیا!

وسطاش رسیده بود حدود 20 ثانیه که دیگه افتادم زمین!

بدنم شروع کرد به لرزیدن! و واقعا اون لحظه فکرم همه جا رفت! همه ش میگفتم اگر بمیرم چه بلااااااایی به سر خانواده م و مخصوصن بابام که به شدددت دختریه میاد؟؟ میدونستم بابام نابود میشه! اینو مطمعن بودم مامانم روانی میشه! فکر کنکور و اعمال و نمازای نخونده م و غیره و غیره م تو سرم بود!

از بخت بد روز قبلش درسای برزخ و قیامت و نامه اعمال دینی دومو دوره کرده بودم! همه ش قیافه عزرائیل و اون دنیا و شیطانو تصور میکردم و اشک بود که بی صدا صورتمو خیس کرده بود! عرق سرد بود که لباسامو خیس خیسش کرده بود!

از 20 ثانیه رسیدم به 30 ثانیه!

رو به روم اجاق گاز فر دارمون بود که دیدین جلوش یه آینه داره معمولا این گازا ؟

وقتی به صورتم که تو اینه اجاق گاز روبه روم بود نگاه کردم ، چهره ی مرگ رو دیدم! بخدا که دیدمش! قیافه ی خودم عین صورت حقیقی مرگ بود! قیافه ای که سیاه سیاه سیاه شده بود ! چشمای از حدقه بیرون زده ! موهای خیس از عرقی که چسبیده به سرم! خیلی وحشتناک بود!

اواخرش که دیگه عین فیلما که وقتی می میرن و دارن جون میدن محکم محکم میلرزن ، میلرزیدم!

به شدت تشنج بدنم لرز پیدا کرده بود!


تجسم کنید!

بدنی که داره وحشتناک میلرزه و جونشو دارن از بدنش میکشن بیرون و چهره ی پریشانشو از اینه میبینه! و فکرشم درگیر خانواده شه !

اینو واقعا قسم میخورم انقدر که نگران خانواده م بودم که بعد من چی میشن ، نگران خودم و مردنم نبودم! بخدا نبودم نبودم نبودم!


وقتی برای دختر عموم ( : فاطمه ست اسمش و یک سال کوچیک تر و به شدت با هم جوریم ) تعریف کردم میگفت چرا آب نخوردی!!!

بهش گفتم بالام جان ، من تو اون بیست ثانیه که به زنده بودنم امید داشتم ، یه شیشه بزرگ آب ( 4-5 لیوان! ) فرستادم به خندق بلام! ولی اثر نکرد!

منم ترسیده بودم ، فضای خونه تاریک بود ، تنها بودم ، دیگه فقط منتظر بودم زودتر برم تا از اون وحشت و اون وضعیت نجات پیدا کنم!


اقرار میکنم لحظات اخر ، چشمامو بستم داشتم اشهد میگفتم!

بحث سر پیاز داغ زیاد کردن نیست! بحث سر 40 ثانیه قطعی نفسه بدون آمادگی!

من واقعا حتی روزنه ی امید به زنده بودنم نداشتم!



خلاصه چشامامو بستم

دیگه وحشتی تو دلم نمونده بود

اصلن انگار تهی شده بودم!

تهی! تهی! تهی!

و به احمقانه ترین حالت ممکن سعی کردم لبخند بزنم تا وقتی پدر مادرم منو دیدن بگن شاد رفت :/ تا غصه مو نخورن :(

سرم رو زمین به طرف اتاق پدر مادرم بود

یک دفعه با فشار زیااااد چونه م از روی زمین بلند شد و عین شلنگ آتشفشانی کل اون 5 لیوان ابی که فرستادم پایین ، محکم و با فشار پاشید تو در و دیوار !!! اصن گلومم زخم کرد انقدر که با فشار اومد بیرون!

قرصه بیشعور هم :))) تشریف فرما شدن رو نقش و نگار قالی فرش و بنده از حال رفتم و بیهوش شدم!


بعدشم که وقتی به هوش اومدم ، تو بیمارستان و اون بند و بساط

همین که چشامو باز کرد جییییغ کشیدم و مامان بابامو چنگ انداختم بغلشون کردم و از ته دلم زار زدم!


 نمیدونم خدا به من رحم کرد یا پدر و مادر و داداشم یا به چی! ولی موندم!



** بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم **

منّت خدای را عز و جل ، که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت (سوره ابراهیم - ایه 7 ) .

هر نفسی  که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات ؛ پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب.