امروز برای اولین بار سوار ماشینی شدم که فاطمه رانندگیشو میکرد :))))

*من و فاطمه ، تو هر سه مقطع ابتدایی ، راهنمایی و دبیرستان هم مدرسه ای بودیم ، البته اون رشته ش ریاضیه و من تجربی ولی این موضوع خللی در دوستی خالصانه و پاک مون ایجاد نکرد :))) به عبارتی بهترین دوستم :)))


و از بین دوستاش اولین دوستی هم بودم که این افتخار نصیبم شده ! :)))


12 ظهر امروز زنگ زد که محی زودی آماده شو من پنج دقیقه دیگه دم خونه تون هستم که بریم یه دوری بزنیم با هم !!!

منم آماده شدمو رفتم سوار شدمو رفتیم فلکه جهاد آیس پک گرفتیمو وقتی داشتیم برمیگشتیم که بریم یه پارکی جایی بشینیم بخوریم ، فاطمه ماشینو مالوند به آینه بغل یه تاکسی :||

بعدش پاشو گذاشت رو گاز و دِ برو که رفتیم :||

گفتم فاطمه نگه دار ببینیم چیشد ماشین طرف ، گفت هر چیشد بهتر از اینه که بمونم و مجبور شم زنگ بزنم بابامو بیاد همینجا جر وا جرم کنه دییی:

** به شدت از باباش میترسه در صورتیکه من عاشق باباشم ! لازم به ذکره که ما فقط یه کوچه از هم فاصله داریم و زیادی خونه هم تلپ میشیم و راحتیم با خانواده های همدیگه :))


خلاصه گاز داد و یه 30 ثانیه بعدش دیدیم که یه تاکسیه از کنارمون رد شد و با عصبانیت یه متلکی انداخت که نشنیدیم :( :|


و این دور دور کردنه یک ساعت و ربعی طول کشید


پ.ن 1 : فلش باباش تو ماشین بود و کلا پر بود از اهنگای مشتی گوگوش موگوش و اینا :|

وقتی رسیدیم بلوارِ خلوت مون ، فاطمه م شروع کرد دیوونه بازی :)))) هی فرمونو چپ و راست میکرد و هی میرفتیم چپ و راست :|

یه موتوریم پوکر اومد از کنارمون رد شد و سر تکون داد دیییی:

و ما اون روز انفجار خنده داشتیم ^-^ :)))