قرار بود یه پست بذارم یه خلاصه ی مختصر مفیدی از این زندگی دو سه ماهه م بگم :) 


خلاصه ی تابستونو بخام بگم اینه که یه هفته ای رفتم خونه مادر جونم ( مادر مادریم ) و انصافا اونجا هم به نوبه ی خودش خیلی خیلی خوش گذشت ^-^😍😍😍🤩

بعدشم چهارده روز رفتم اراک خونه عموم موندم و تو اون دو هفته با فاطی ( دختر عموم ) حسابی کیف کردم ، از شهر بازی بگیر تا بیرون رفتنا و خیابون گردیامون و کافه و اومدن حانیه ( رفیق فاب دختر عموم ) پیشمون و روزی سه چهار تا فیلم دیدن و درد و دل کردن و راز دل گفتن و خندیدن و گریستن و آلبوم عکس دیدن و رقصیدنامون و ... خلاصه دو هفته ی عالیییی رو گذروندیم :))
اخ که چقدررر تو اون دو هفته من و فاطی خوراکی خوردیم !
شکلات صبحانه و مربا البالو و قهوه و بستنی و چیپس و پفک و انواع اقسام کیک و بیسکوییت و ویفر و پشمک و تخمه و انواع ترشک ها و ...:))) پیتزا هم که اصن نمیشه نباشه 😍😍😍
هر دومون رها شده از کنکور ، روح خسته ، داغون ، عقده ای ...اصن یه وضعی !!!
قشنگ زدیم خودمونو منفجر کردیم از خوشی ^-^
مخصوصن که عموم اینا مستاجرشونو در اورده بودن و دیگه دو طبقه در اختیار خودشون بود و هر دو طبقه رو وسایل چیده بودن ، من و فاطی خودمون دوتا بالا بودیم و هر غلطی دلمون میخواست میکردیم ، زن عموم و عموم پایین بودن ، پسرعمومم تهران بود
یه عروسیم البته جور شد رفتیم که اونم خوش گذشت 😍😍😍😍
روز پانزدهم رفتیم زنگارک ( از روستاهای استان مرکزی ) خونه باغ مادر جونم ( مادر پدری ) که اولش خوب بود ولی زد و نتایج کنکور شبش اومد و منم هق هق که هیچ عر عر گریه کردم چون اصلا و ابدا توقع همچین رتبه ای رو از خودم نداشتم و وقتی یه نگاه به درصدام و یه نگاه به رتبه م میکردم همینجور هاج و واج مونده بودم !!!!
دختر عموم اولش منو دلداری میداد ولی بعدشم که خودش رتبه و کارنامه خودشو فهمید خشکش زد :))))))
دیگه اون شب زهر شد به کام همه مون و همه ی خوشیا از دماغ مون در اومد :'(

فرداشم با عمه م اینا برگشتم قم و رفتم خونه شون و محمدو دیدم و یه کم حرف زدیم و بستنی خوردیم و دلداریم دادن سر نتایج کنکور و خلاصه منتظر موندم تا داداشم بیاد دنبالم که یه ساعت طول کشید تا بیاد و بعدشم برگشتم خونه مون و بالاخره بعد از سه هفته دوری از خانواده به اغوش گرم و نرم خانواده پیوستم :)

بعدش یه کم با دوستام وقت گذروندم و انتخاب رشته کردم و رمان خوندم و اینجور چیزا

بعدشم رفتم گوشی خریدم 😍😍😍 مبارکام باشههه 😍😍😍😍

بعدشم فاطی یه هفته اومد موند قم 😂😂
اولش بخاطر نتایج کنکور هر دو دپرس بودیم ولی خیلی زود خودمونو پیدا کردیم و از فرصت کنار هم بودن مون استفاده کردیم و دوباره همون بساط خوش گذرونیو به پا کردیم 😍😍😍 منتها با دو تفاوت : 1-چون قم شهربازی نداره ، عوضش رفتیم پارک ابی اب و تاب 😍😍😍 2- حرمم که خب رفتیم 😍😍💛
در مورد استخر اب و تاب واقعا بهتون پیشنهاد میکنم اگر گذرتون به قم خورد حتما برید اب و تاب چون واقعا خوش میگذره بهتون 😍😍😍 مخصوصا سرسره یو 😍😍😍 یا اصن تیوب سواریش 😍😍😍😍 یا چاله فضاییش 😍😍😍😍😍
البته خب توقع پارک ابی مشهد و تهرانو نداشته باشین اما در حد خودش خوب بود 😍😍😍

و این چنان بود که من تابستون خیلی وقت نمیکردم سر بزنم وبلاگ :'( البته نه فقط وبلاگ بلکه تلگرامم سر نمیزدم


*وقتیم اراک بودم فاطی گیر داد که بیا اینستا نصب کنم برات و هی از من انکار و از اون اصرار که اخرش زور اون غلبید بر من و این چنین بود که من نیز صاحب پیج اینستا شدم :|

اگر اینستا دارید و " دخترید " ایدی پیج تون رو برام کامنت بذارین که فالوتون کنم 😁 البته اگر مایلین :)

بعدشم که ...هووف ! نتایج انتخاب رشته اومد و زیست فناوری ملایرو اوردم
هر چقد منتظر نتایج ازاد موندم بی فایده بود و از طرفی زمان ثبت نام دانشگاه دولتیمم داشت تموم میشد و بخاطر همین مجبور شدیم رفتیم ملایر ثبت نام کردیم ، یه چند روز بعد از ثبت نام دولتیم ، نتایج دانشگاه ازاد اومد و مامایی بروجرد اوردم :| خب اولش خیلییییی ضد حال خوردم چون پرستاری میخاستم نه مامایی !!! 😭😭😭
رفتیم ملایره رو انصراف دادیم و چقدر فرایند انصرافش مزخرف بود هی از این جا بدو اونجا و هی از اونجا بدو اینجا و هی امضا جمع کن و فلان و بهمان و ...بالاخره بعد از چند ساعت سخت و طاقت فرسا انصرافم قطعی شد و پرونده مو تحویل دادن !
دیگه ۳ ظهر شده بود ، گفتیم تا برسیم بروجرد دیر میشه پس بریم اراک خونه عموم شب اونجا استراحت کنیم صبحش راه بیفتیم بریم بروجرد که همین کارم کردیم و رفتیم اراک و من و دختر عموم فاطی دوباره پیش هم قرار گرفتیم و بازم همون یه شب خیلی حرف زدیم و خندیدیم و خوش گذشت

فردا صبحش بلند شدیم و صبحانه خوردیم و راه افتادیم سمت بروجرد و رفتیم اونجا و ثبت نام کردیم و ....و ...؟؟ و منو گذاشتن خوابگاه وخانواده م برگشتن قم 😢😢
لحظه ی خداحافظی از پدر مادر و البته داداشم لحظه ی سختی بود 😭😭 بغض گلومو گرفته بود اما نمیخواستم جلو پدر مادرم گریه کنم چون نمیخواستم صحنه رو از اون چه که هست تلخ تر کنم 😭😭😢
و
و بالاخره جدا شدیم از هم و من رفتم اتاقمو وسایلمو چیدم و رفتم یه دوش گرفتم و تو حموم بغضامو خالی کردم 😭😭😭 و اومدم بیرون ! رفتم رو تختم و دراز کشیدم و هندزفریامو کردم تو گوشم و اهنگ پخش کردم و ... و اینکه خوابم برد و غروب هم اتاقیام صدام کردن و راهنمایی های لازم رو دادن و الحق و الانصاف که هم اتاقیام خیلی خوبن ❤
اتاقامون ۴ نفره ست ولی خب تو دو هفته ی اول سه نفر بودیم و نفر چهارم نیومده بود اما خب بالاخره اونم اومد
خیلی زود با هم جور شدیم ، هر سه تا هم اتاقیام ترم ۳ مامایی هستن و خرم ابادین :)

تو دو سه هفته ی اول تا دیر دقت میشستیم فیلم میدیدیم چون درسا سبک بود ولی الان که وارد هفته چهارم شدیم یه کم کمتر شده تفریحاتمون و درس خوندنامون بیشتر شده :)

اخ بگم از برنامه کلاسام که چقدر عالی چیدن 🤩🤩😍
یکشنبه ها ، دوشنبه و سه شنبه ها از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعد از ظهر درگیر کلاسا هستیم و خیلی خسته میشیم اما اما اما عوضش ۴ روز پشت سر هم و کامل در اختیار خودمونه تایم مون و تو اون ۴ روز اصلا کلاس نداریم و این برای منی که میخام سر بزنم قم خیلی خوبه چون میتونم حداقل یه چهار روزی پیش شون باشم و دلی از عزا در بیارم :)))

دیگه اینکه غذای سلف خوبه خدایی ولی اینکه میگن توش کافور میریزن باعث میشه غذا کوفتم بشه :( وگرنه که از نظر مزه و کیفیت واقعت عالیه فقط همون مسعله ی کافوره که ...

بنظر شما راسته واقعا تو غذاهای دانشجوها کافور میریزن ؟؟؟ 🤔🤔

دیگه اینکه این هفته رفتم سر زدم به خانواده م ...
سه هفته بود اینجا بودم ولی این هفته رفتم دیدمشون و این یود اولین سفر تنهاییم و دانشجوییم 🤩😍 انصافا که حس خوبی بود ، تجربه خوبی بود 😍😍 اولش خیلی میترسیدم نتونم از پس سفر تنهاییم بر بیام و نکنه گم بشم و نکنه از اتوبوس جا بمونم و نکنه و نکنه و ....!!!! ولی الان دستم اومده چطوریاست و اصلا ترس نداره و اگر هزینه بلیط اتوبوسا کم تر بود زود زود میرفتم سر میزدم ولی خب متاسفانه هزینه ش زیاد میشه ، مخصوصا که من همینطوریش بخاطر دانشگاه ازادی بودنم کلی خرج گذاشتم رو دست خانواده م :(

این هفته که رفتم قم با یکی رفیق فابم که اسم اینم فاطمه ست و تو پستای قبلیم اسمشو اورده بودم ، رفتم دوباره اب و تاب و چقدررررحال داد بهمون 😍😍😍
یه شبم که خونه خاله م شام دعوت شدیم وکل فامیل دور هم بودیم و بازم کلی کیف کردم و یه خبر خوب شنیدم اونم اینکه زن داییم بارداره 😍😍😍😍


دیگهه از شهرش بگم اب و هواش عالیییییی ، شهرش نه خیلی خلوته نه خیلی شلوغ پلوغ ، خیلی کم لری حرف میزنن ینی اینجور بگم که من کم دیدم تو شهرشون مثلا دو تا مرد لری حرف بزنن ! بلکه فارسی حرف میزنن ! حالا شاید تو مهمونی هاشون لری حرف بزنن ولی تو اجتماع که من ندیدم لری بحرفن ! اما خب لهجه کمی دارن :))) بستنی هاشون خیلییییی خ ش مزه ست 🤩😍😍😍 اصن بستنی بروجرد معروفه 😍😍😍 من که میرم بیرون فقط بستنی میخورم 😍😍😍😍 مخصوصا از این قیفیا 😍😍😍 دیگههه اینکه لقب شهرشون پاریس کوچولوعه و ...





دیگه والا حرفی نموند برم بخوابم چون فردا اناتومی داریم 😭😭😭😭😭