۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

چوب خط 7 ( همینکه هستی موند خونه مون ^-^ ❤️ )

پریشب ( یکشنبه شب ) وقتی جریانات کافه رو برای مامانم تعریف کردم ، برای صبحانه ی دیروزمون (دوشنبه صبح ) کله پاچه گذاشت تا هوس من برطرف بشه!

شب یکشنبه و روز دوشنبه با خانواده نشستیم کلی فیلم سینمایی ایرانیِ این یکی دو سه ساله رو که ندیده بودیمو نگاه کردیم : سارا و آیدا ، لاک قرمز ، ابد و یک روز ، آینه بغل ، نهنگ عنبر 1 و 2 ، سلام بمبئی ،کارگر ساده نیازمندیم ، هیس دخترها فریاد نمیزنند ، فروشنده ( که سر این فیلم لال شده بودم :| جلو خانواده خجالت میکشیدم سرمو بچرخونم ! ).


دیگه خانواده م خسته شدنو گفتن بسه دیگه برو خودت ببین ما خسته شدیم :)))

حقم داشتن خب !

کل اون دو روزو براشون با فیلم پر کرده بودم!


رفتم تو اتاق ، فیلم دوران عاشقیو گذاشتمو دیدم

فقط گفتم خداروشکرررررررررررر که خانواده م گفتن بسه ! گفتن برو خودت ببین !

اخه این فیلمه چی بود؟؟؟؟؟؟

توش یه چیزایی بود که من وقتی دیدم چشام گرد گرد شده بود 😳 !!!!

عمل وازکتومی و عقیم کردن؟؟؟؟ تغییر جنسیت مرد به زن؟؟!!!


بعد داشتم فکر میکردم برای بچه ها زود نیست دونستن این چیزا ؟ [ایموجی تفکر!]

شایدم زود نیست ! من که روان شناس نیستم !!!!

شایدم اصلا چیز عجیبی نیست و من بیخودی خجالتیم !!!

حالا مامان و داداشمو میذارم کنار ولی بابام نه ! جلو بابام اگر اینو میدیدم از خجالت اب میشدم میرفتم تو زمین !

مخصوصا اونجاش که شهاب حسینی به زن دومش میگه من یک ساله عقیمم و نمیتونم بچه دار بشم پس تو از کی بچه دار شدی ؟؟؟ !!!!

یا خداااااااااااا

به این نتیجه رسیدم که کلا فیلمای ایرانی از خارجیا صد برابر بدترن!

یا مثلا خشم و هیاهو رو هم تنهایی دیدم ولی بعد از اینکه دیدم ، به خودم گفتم همون بهتر اینو هم خانواده م ندیدن!

والا خو !

هووفففف


گذشت و غروب شد !

به سرم زد برم قیمه درست کنم :))))

رفتم و تنهای تنهای تنها درست کردم !

به عنوان دومین تجربه ی قیمه پزیم ، خوب بود ، قابل قبول بود ، اعضای خونه که راضی بودن البته ایرادهای غذا رو هم بهم گفتن مثل اینکه خورش نمک اصلا نداشت و برنجش روغنش کم بوده و ... ولی میگفتن خوب بوده بازم :)))))


بلافاصله بعد از غذا ظرفارو هم شستم

و چایی دم گذاشتم!

حس کد بانو گریم گل کرده بود اساسی!

آشپزخونه رو هم مرتب کردم

و رفتم فر فور یه دوشی هم گرفتم و اومدم بیرون و حسابی به خودم رسیدم و ....

تلفن زنگ خورد !

رفتم برداشتم دیدیم دایی جآنه :))))


دیشب ، دایی ابولفضل زنگ زد که خونه اید ؟ در نمیرید تا ما بیایم اونجا ؟ :))

منم گفتم نه دایی جان در نمیریم ، خوش اومدین :)

و اومدن :)


انقدر با هستی بازی کردم که بهش کلللییی خوش گذشت ^-^

*هستی دختردایی کلاس چهارم ابتدایی بنده ست ! اما انقدر جثه ش ریزه و لاغره که انگار تازه کلاس اوله :|

داییم که دید داره بهش خوش میگذره گفت : میخای شب بخوابی اینجا ، فردا ظهر بیام دنبالت؟

هستیم رفت تو فکر !

تا جایی که خود پدر مادرش گفتن تا حالا تنها بدون مادر و پدر هیچ جا نمونده حتی خونه مادرجونش!

یه دختربچه ی به شدت وابسته و زودرنج !

اما بالاخره مخشو زدم که بمونه :)))) هورا ! :)

بعد از اینکه پدر مادرش رفتن ، رفت تو لک :|

*اصلا نمیتونستم درکش کنم چون من که خودم بچه بودم همه ش خونه مادر جونم میرفتم می موندم ، یا میرفتم اراک خونه عموم می موندم که برعکسشم اتفاق میفتاد و دختر عموم میومد شهر ما و می موند اینجا و...

همین الانم همینطورم دییی:

خودم با کمک دخی عموم ، مخ خانواده مو زدیم که امسال که رفتیم اراک من تنها یه هفته ای بمونم اونجا که با دخی عموم بریم خوش بگذرونیم

بعدشم عمو اینا بیان شهر ما و یکی دو روز اینجا باشن و بعدشم بریم شمال !^-^

انقدر برام این سفر دوست داتنی خواهد بود که هروقت بهش فکر میکنم ناخود آگاه لبخند میزنم ! :)))))))

اخه یبار که اول دبیرستان بودم هم همین برنامه رو با دخی عموم ریختیم و اجراشم کردیم!

ایشالام امسال به مرحله ی اجرا برسه !


خلاصه بگذریم :)

هستی موند خونه مون و رفت تو لک !

بهش گفتم چه انیمیشنی رو دوست داری ؟

گفت بچه رئییس!

زدم تو نت و رفتیم یه سایتی که انلاین نشون میداد

پلی کردم

یه چند دقیقه که گذشت دیدم داره میخنده :)))))

منم همراهیش کردم هر چند که خنده م نمیومد !!!!

ولی سعی کردم به صورت کاملا طبیعی همراهش باشم تا احساس تنهایی نکنه !

تا ساعت دو شب نصف انیمیشن رو دیدیم

با خودم گفتم که من جغدم ، درست ! ولی هستی زندگیش رو نظم و برنامه ست و نباید سعت خوابشو بهم بریزم !

بهش گفتم بیا بریم بخوابیم و قول میدم فردا صبح که بیدار شدیم نشونت بدم ادامه شو

گفت باشه !

گفت باشه چون چشماش خمار بود و قشنگ معلوم بود داره بیهوش میشه ! و گرنه اگر خوابش نمیومد عمرن حرف منو قبول میکرد ! :|


خوابیدیم 


یهو به خودم اومدم دیدم هستی داره نماز صبح میخونه :|

یه خاک تو سرت به خودم گفتم و گفتم از این بچه یاد بگیر !

خواستم بلند شم اما یادم افتاد که اهم اهم !

اما به هر حال به خودم قول دادم از این به بعد مثل هستی بلند شم نماز صبحامو هم بخونم

البته منم بچه بودم خیلی به نمازم اهمیت میدادم

متاسفانه بزرگ تر که شدم ، نادان و بیخیال شدم !

اما رهاش نکردم فقط گاهی اهمال کاری میکردم :(

اما دیگه درست میکنم خودمو ! [ ایموجی بازو ! ]

چطور وقت و حوصله دارم که تا 5 صبح بیدار بمونم فیلم ببینم اما حوصله ندارم بلند شم نماز صبح بخونم؟؟؟؟

دهــــع !!

باید از این به بخونی محی !

فهمیدی؟؟؟؟؟


و باز هم بگذریم !


خلاصه اون روز خیلی با هم بازی کردیم و انصافا هم خودم لذت بردم!

اسم فامیل و نقطه خط بازی و دوز و انیمیشن و قایم موشک (= باشک ) به همراهی لواشک و بستنی :-* :)))


+پستای همه تونو خوندم اما خب واقعا انقدری وقت نداشتم که کامنت بذارم !

اما بدونید خوندم تون :)


  • Mohi ;)
  • سه شنبه ۱۹ تیر ۹۷

چوب خط 6 ( سینما رفتن ؟! )

امروز قرارمون بود بریم سینما اما خب نشد که بقیه م باشن !

فقط من و فاطمه ساعت 9 و نیم صبح :| رهسپار سینما شدیم و بسته بود -_-

نگاه کردیم دیدیم که کلا شنبه ها و سه شنبه ها بازه 0_0

از کی این قانون اومده تو سینما شهرمون ، والله نمیدونم !


گفتیم کجا بریم ، کجا نریم ، که رفتیم فلکه بستنی 🖤 :))))

البته چون من و فاطمه رانندگی نکردیم و مسعولیتشو به عهده نداشتیم خیابونارو نمیشناختیم که مثلا از کجا بریم میرسیم به فلکه بستنی !

واسه همین یه کمی طول کشید پیدا کردنش

حدودشو که پیدا کردیم ، ماشینو پارک کردیم و شروع کردیم پیاده گشتن تا اینکه پیدا کردیم فلکه رو


رفتیم کافه بارون و نشستیم و سفارش دادیم و منتظر موندیم

همینجوری ساکت منتظر آوردنش بودیم که ...

که گوشمون صدای میز بغلی مونو شنید :|| فوضولم خودتونید 😛

*ولی خدایی فضا ، فضای آرومی بود با یه موزیک ملایم ولی با ولوم کم ، به جز کارکنان خود کافه و من و فاطمه و اون سه تا مرد کس و دیگه ای تو اونجا نبود و اون سه تا مردام انقدر بلند بلند بحث میکردن که خواسته ناخواسته میشنیدی !

سه تا مرد هیکل گنده ، با یه میز رزرو شده بزرگ پر از انواع و اقسام صبحانه و نوشیدنی های خنک و یه سری ورقه که رو میزشون بود و داشتن روش بحث میکردن !

تو صداهاشون حرف از 100 ملیارد و 13 ملیارد و 8 ملیارد بود 😳😳😳

ینی همین 100 ملیارد رو که شنیدیم گوشامون تیزتر شد :|

اخه لعنتیییی 100 ملیارد ؟؟؟؟

کل جد در و آباد من و فاطمه و ده نسل بعدیمونم پول بذارن رو هم به 100 ملیارد نمیرسه !!!!!!

مرده م همینجور بلند بلند داد میزد که من X ملیارد خرج اونجا کردم و طرف رئیس دادگاست و پدرمو در اورده و فلان :|||||

به قول فاطمه هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی کنار همچین آدمایی بشینم و اینارو فقط تو فیلما دیدم و بس !

بعدش به خودشون استراحت دادن و شروع کردن به خوردن

هی بهم تعارف میزدن که یکی شون برگشت گفت : قربون دستت خودت بخور ، من سیرم ! صبح با فلانی کله پاچه و خاویار خوردم !


من رو به فاطمه : خاویار ؟؟؟؟صبحونه ش بوده؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

فاطمه رو به من : ؟؟؟!!!!!


حالا اینکه خاویار صبحانه خورده به کنار

ولی اینکه با کله پاچه خورده رو نمیتونم هضم کنم :|

کله پاچه و خاویار با هم :||

لابد خوش مزه ن دیگه :(


بعدشم شیک کارامل مونو آوردن و خوردیم و در کل یک ساعتی اونجا گذرونیدیم و رفتیم بیرون


بلافاصله رفتیم فست فود :|

خخخ

گرسنه مون بود اخه خدایی دیی:

یه پیتزا سفارش دادیم و نصفش کردیم و خوردیم

قارچ سوخاریم گرفتیم ولی چون سیر شدیم نتونستیم بخوریم و خانمه بهمون ظرف داد ببریم خونه


بعدشم دوباره راه رفتیم رفتیم رفتیم تا اینکه ماشینو پیدا کردیم

نگاه انداختیم دیدیم روش برگه جریمه ست :|||

من که سر در نمیارم ولی قضیه سر همین پارک بان و زوج و فرد اینا بود و ما هم از قضا جایی پارک کرده بودیم که نباید !

هوففف !


حرکت کردیم و رفتیم که برگردیم خونه

حین برگشتن ، اشتباهی وارد یه مسیری شدیم که خاص اتوبوسا بود :|

از جلو که اتوبوسه پارک کرده بود و راننده ش اصلا توش نبود !

عقبم که پر اتوبوس بود !

گیر افتاده بودیم :))) تو گرما ! :))) ساعت 2 ظهر !!! :))))) برگه ی جریمه :)))))) [ و هایده و مهستی و گوگوش در حال خواندن :| ]

من و فاطمه فقط بهم لبخند میزدیم :)))))))

بالاخره به هر بدبختی بود از اونجا نجات پیدا کردیم و برگشتیم خونه

برقا محله مون رفته بود و کولر بی کولر !  :||||||

ینی دلم میخاست کله مو بکوبم تو دیوار !

خیلییی گرم بود هوا و هست :(((


بعد از ظهرش فاطمه تو تلگرام گفت که : نگران نباش ، مثل اینکه کارت پارک بان داشتنو باباش رفته قضیه رو حل کرده و جریمه م نشدیم! هورا :)


و اینم سینما رفتنی که هیچ چیزش شبیه سینما نبود :))))


  • Mohi ;)
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

چوب خط 5 ( دور دور کردن با رانندگی فاطمه ! )

امروز برای اولین بار سوار ماشینی شدم که فاطمه رانندگیشو میکرد :))))

*من و فاطمه ، تو هر سه مقطع ابتدایی ، راهنمایی و دبیرستان هم مدرسه ای بودیم ، البته اون رشته ش ریاضیه و من تجربی ولی این موضوع خللی در دوستی خالصانه و پاک مون ایجاد نکرد :))) به عبارتی بهترین دوستم :)))


و از بین دوستاش اولین دوستی هم بودم که این افتخار نصیبم شده ! :)))


12 ظهر امروز زنگ زد که محی زودی آماده شو من پنج دقیقه دیگه دم خونه تون هستم که بریم یه دوری بزنیم با هم !!!

منم آماده شدمو رفتم سوار شدمو رفتیم فلکه جهاد آیس پک گرفتیمو وقتی داشتیم برمیگشتیم که بریم یه پارکی جایی بشینیم بخوریم ، فاطمه ماشینو مالوند به آینه بغل یه تاکسی :||

بعدش پاشو گذاشت رو گاز و دِ برو که رفتیم :||

گفتم فاطمه نگه دار ببینیم چیشد ماشین طرف ، گفت هر چیشد بهتر از اینه که بمونم و مجبور شم زنگ بزنم بابامو بیاد همینجا جر وا جرم کنه دییی:

** به شدت از باباش میترسه در صورتیکه من عاشق باباشم ! لازم به ذکره که ما فقط یه کوچه از هم فاصله داریم و زیادی خونه هم تلپ میشیم و راحتیم با خانواده های همدیگه :))


خلاصه گاز داد و یه 30 ثانیه بعدش دیدیم که یه تاکسیه از کنارمون رد شد و با عصبانیت یه متلکی انداخت که نشنیدیم :( :|


و این دور دور کردنه یک ساعت و ربعی طول کشید


پ.ن 1 : فلش باباش تو ماشین بود و کلا پر بود از اهنگای مشتی گوگوش موگوش و اینا :|

وقتی رسیدیم بلوارِ خلوت مون ، فاطمه م شروع کرد دیوونه بازی :)))) هی فرمونو چپ و راست میکرد و هی میرفتیم چپ و راست :|

یه موتوریم پوکر اومد از کنارمون رد شد و سر تکون داد دیییی:

و ما اون روز انفجار خنده داشتیم ^-^ :)))

  • Mohi ;)
  • پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷

چوب خط 4 ( کتاب و کتاب خوانی )


از قبل عضو کتابخونه بودم میرفتم اونجا مثلا درس بخونم خیر سرم 😂
همیشه به خودم قول میدادم بذار کنکور تموم شه ، همه ی این کتابارو زخمی میکنم :|
امروز رفتم 8 تا کتاب اوردم 💪💪
کمرم خم شد :|
نصفشو گذاشتم تو کیفم ، نصفه شم ریختم تو پلاستیکی که تو کیفم بود

قرار بود دیگه از اون رمانای ایرانی آبکی نخونم ولی سه تاش بدجوری چشمک میزد بهم ، گفتم میبرم فوقش دیدم آبکیه میذارمش کنار

لیست کتابایی که اوردم با خودم بدین شرح است :

دختر کرد ( انیسه تاجیک )
غروب آرزو (نسرین ثامنی )
شب سراب ( ناهید ا.پژواک )

همزاد ( داستایفسکی)
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد ( آنا گاوالدا )
مردی به نام اوه ( فردریک بکمن )
تارک دنیا مورد نیاز است ( میک جکسون )
عشق صدر اعظم ( الکساندر دوما ) 👈 قبلا خوندمش ولی فقط یکبار اونم هفت سال پیش! اون موقع خیلی دوسش داشتم و موقع خوندنش میرفتم تو همون دنیایی که نویسنده نوشته بود ! ولی بازم گرفتم تا بخونم ببینم بعد از 7 سال هنوزم نظرم همونه؟ والبته دلمم تنگ شده بود براش و بخاطر اینم بود که گرفتم!

بعدشم اومدنی خونه 4 تا رانی آناناس گرفتم وقتی برگشتم خونه تنها بودم ، بقیه بیرون بودن
منم کولرو روشن کردم درجه شو اوردم پایین چون خیلی هوااا بیرون گرم بود -_-
بعدشم رانی هرکسو ریخت تو لیوان و گذاشتم فریزر تا قشنگ تگرگی بشه
بعدشم اهنگ شاد پلی کردم و شروع کردم به خندیدن !!!
هرکس ندونه فکر میکنه من سال کنکورم روزی 12 ساعته میخوندم که الان انقدرررر از تموم شدنش خوشحالم ! :||
ولی خب حسااااابییی خوشحالی کردم ، یه کمم رقصیدم دیییی:
بعدم با میم.الف یه کم حال و احوال کردیمو
بعدم رفتم رانی مو برداشتم و نوشیدم 😍❤️
الانم دارم میرم که با کلیدای سنجش کنکورمو چک کنم!
دفعه قبلی با سایت کانون بود ولی خب...کانونم ممکنه اشتباه کنه !
میرم که با سنجش چک کنم و دیگه پرونده ی کنکورو ببندم بره تا یک ماه دیگه که رتبه ها میاد !
بعدم...
بعدی وجود ندارد.

شب کدمو شروع کنم بخونم؟؟[آیکون تفکررر ! ]

پ.ن : یه نفرم منو خاموش دنبال کرده که کنجکاوم واقعا بدونم کیه ؟ :|

  • Mohi ;)
  • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

چوب خط 3 ( کنکور خود را چگونه گذارندم ؟ )

از 2 تا الان (4 و نیم صبح) داشتم کنکورمو صحیح میکردم

خب چون دفترچه من D بود ولی دفترچه سایت سنجش و سایتای دیگه C بودن باید دوباره از اول حل میکردم تا یادم بیاد چند زدمو کدوم گزینه و فلان و بهمان


خوشحالم :))

انقدری که بال در میارم

من خوب دادم و به اون هایی که میخام میتونم برسم ( میگم اونها چون چند تا رشته رو خیلی دوست دارم ولی سردرگمم که با عقل انتخاب رشته کنم یا دل ! مثلا دل میگه شیمی محض ! ولی عقل میگه پرستاری و علوم آزمایشگاهیو اتاق عمل و همین دست پیراهایی که میشناسید ! چون هم پدرم هم برادرم کارشون بیمارستانیه اگر پیرا بخونم هرکدومش باشه میتونن منو معرفی بکنن و بعدش یه مدت امتحانی برم و اگر خوب بودم منو بگیرن ولی دلم واقعا میگه شیمی محض :( بالاترین درصد کنکورم تو اختصاصیا شیمی بود با 40 درصد ( 14 سوال درست ! بدون هیچی غلط ! ) و واقعا علاقه دارم به شیمی ! اما متقاعد کردن خانواده کار سختیست ! و شاید خودمم پشیمون شدم بعد از اینکه رفتم شیمی !! فعلا نمیدونم نمیدونم ! میرم تفریحمو میکنم با خیال راااااحت ! چون دیگه میدونم حدود رتبه م چیه و چقدر خوب شدم ^-^

زیستمم همین حدودای شیمیه یه چند درصد پایین تر

اوضاع عمومیا عاااااااااالیییییی ( به جز زبان که وقت کم اوردم براش ) مخصوصااا دینییی !!!


+خوب دادن کنکور از نظر هرکس فرق داره !

به احتمال 99.99 % مثلا همون شیمی 40 درصد من براتون افتضاحه ! خب طبیعیه ! هدف هامون فرق داره ! ایشالا که همه موفق باشیم !


و اما در روز کنکور بر من چه گذشت :

شبش ساعت 11 داداشم سیم مودمو برداشت و با خودش برد بیرون !

چون میخاست من بخابم و نرم تل مل و این چیزا

ساعت 11 خاموشی زدن تو خونه بخاطر من :|

یواشکی گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو تو اتاق زیر نور گوشی شروع کردم به فیزیک خوندن اونم ساعت 12 اینا شب :|

اگر مامانم میفهمید قطعا اولین حرفش این بود که " کل یه سالو خوردی خوابیدی واسه خودت گشتی اونوقت روز اخری ببینش داره یواشکی درس میخونه ..."  و بعد صداش بالاتر میره و حرفای ناشایست میزنه دییییی:

تا 3 و نیم یواشکی خوندم فیزیکو و پیش دو رو شروع کردم و بستم :| تو سه ساعت و نیم :| و انصافا 3 سوالشو زدم تو کنکور و درستم زدم و چقدر خوشحال شدم از اینکه بیدار موندم و خوندم ^-^ :)))

بعدشم 3 و نیم خوابم برد و 5 بیدار شدم رفتم دسشویی

دیگه نرفتم تو اتاقم

نشستم رو مبل تو سالن

بدنم از استرس ، لرز و حالت استفراغ گرفته بود ! ( راستی یادم رفت در رابطه با اون پست خفگیم بگم که دکتره بهم گفت ادما در شرایط پرتنش واکنش های مختلف نشون میدن که یکیش استفراغه ! و اون روز من در اثر استرس استفراغ کردم و قرصه در اومده ! خب راستم میگفت من هروقت استرس میگیرم بدبختانه حالت تهوع بهم دست میده ولی خب اون روز مایه ی نجاتم شد ! )

رفتم شیشه گلابو برداشتم ، دماغمو گرفتم و یه جا یه لیوان گلاب خوردم :| خیلی تلخ بود :||| ولی اثرش عالیییی بوددد

نیم ساعت بعد حالم خیلی خوب بود و تپش قلبم اروم شد

بعدشم صبحانه و موزیک و این بند و بساط

و بعدشم یه دفعه گوشی بابام زنگ خورد

دخترعموم بود :)) میخواست اگر میشه با ما بیان سر حوزه شون که البته یه جا افتاده بودیم


من دوتا دخترعمو دارم از این دخترای پایه و اهل دل و باحال که من به شدت دوستشون دارم چون اگر کنارشون باشی تو افسردگی مزمن هم که باشی جوری میخندوننت که زمین گاز میگیری که هر دو مجردن و حدود 32 ساله ولی به شدت صورت شون و بدن شون و همه چیزشون کوچیک نشون میده طوری که امروز یه خانمه فکر کرده 18 سالشونه و از یکی شون خوشش اومده برا پسر بزرگه ش :|| اخه روز کنکور اونم تو اون لحظه که دختر کویچکه خودت کنکور داره میری خواستگاری ؟؟ من قیافه در اون لحظه پوکر فیس بود :||


اسماشون سمانه و سمیه ست

سمیه کنکور ثبت نام کرده بود گویا یواشکی سمانه رو هم کرده بوده و تا امروز صبحم بهش نگفته بوده

امروز صبح رفته بالاسر سمانه بهش گفته پاشو پاشو بریم کنکور داریم 😂😂😂😂

بعد اصن این دوتا یه وضعی بودناااا ! خودشون تیکه مینداختن  ، میخندیدن ، میگفتن الان مامانمون نشسته داره برامون قران میخونه پزشکی بیارمو .......انقدر غش غش میخندیدن که من یکی اصلا یادم رفت دارم میرم کنکور !!!!!!! واقعا میگم !!! اصلا تو مسیر یادم نبود کجا دارم میرم :|||

همین سرخوشی اول صبح باعث شد حالم سر جلسه عاااااااااااااالییییییییییییییی باشععععع و البته اینکه سال دومی بودم هم کمکم میکرد استرسم کمتر باشه چون با اون امضا کردنا و سالن و محوطه اشنا بودم


بعدشم که من تا اخرین لحظه موندم سر جلسه و اگر فقط یک دقیقه بیشتر وقت داشتم یه سوال فیزیکمو که نصفه رفته بودم به جواب درست میرسوندمو تو پاسخنامه پرش میکردم ! ولی خب نرسیدم دیگه اشکالی هم نداره :))

بعدشم که اومدم بیرون دیدم یکیش رو چمنا نشسته داره با گوشیش بازی میکنه، اون یکی تو حال و هوای خودش !

تا منو دیدن بدو بدو اومدن جلو و تبریک میگم و افرین خانوم دکترو  غیره و غیره

انقدم بلند میگفتن که بقیه منو یجور نگاه میکردن بخداااااا ته دلشون فکر میکردن من یه رقمی میشم اینجور که اینا دارن منو تحویل میگیرن !!!

انقدر ماچ و بوسه و تبریک میگم و خنده هاشونو و حرفاشون همه رو متعجب کرده بود و وخیلی محو من بودن :|| طوریکه یه دختره ازم پرسیدم چجور دادی مگه؟ منم گفتم عالی :))

بعدم نشستیم تو ماشین دوباره شروع کردن حرف زدن و تعریف کردن و خندیدن!

من اگر میخاستمم نمیتونستم تو اون لحظه ناراحت کنکور باشم که چرا اینجور شد چرا اونجور شد چون انقدر منو خندوندن که فکرشم نمیکنید ! نه فقط من بلکه مامانمم که یه کمی خشکه داشت منفجر میشدددد

دیگه خلاصه اینطورا


دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه جز خستگی و خواب :||

برم بخوابم

عااا راسی کامنتا پست قبلو هنوز جواب ندادم ، ببخشید :( فردا جواب میدم


ایشالا تک تک رفیقام چه مجازی چه حقیقی عالی داده باشن و راضی باشن :))

خداحافظ فعلا ✋️


  • Mohi ;)
  • شنبه ۹ تیر ۹۷

چوب خط 2 ( کنکور 97 )

دارم فکر میکنم که خدا واقعا باید به حرف کدوم مون گوش بده؟
نزدیک 600 هزار نفر کنکوری تجربی دارن برای فرداشون دعا میخونن !
واقعا دارم فکر میکنم چقدر کار خدا سخته ! اگر بخوای بگی به فاکتور تلاش مون توجه کن که خب اینم درست نیست! عادلانه نیست! یکی تو شرایطی دست و پا میزنه و مشکلاتی از جمله بیماری و بدهکاری و فوت عزیز و غیره و غیره داره و همه ی اینا باعث میشه نتونه اونقدری که میخواد تلاش کنه ! اینکه هم زمان توجهت به فاکتور تلاش و همه مشکلات هرکس باشه و بعد بخوای مشخص کنی سرنوشت هرکس تو کدوم مسیر براش بهتره و کدوم انتخابشو قبول بشه و کدومو نشه و در عین حال جوری هم باشه که همون تلاشی هم که کرده ضایع نشه و غیره و غیره ، خب سخته دیگه ! البته این برای مغز فندقیه منه که سخته وگرنه خدا ذاتش باری تعالی تر از این حرفاست !
و همه ی این تفکرات بهم ثابت میکنه که الله اکبر ! و خدا بزرگ است !

پ.ن 1 : خدایا ؟ به منم کمک کن فردا :))
پ.ن 2 : نگران فردایت نباش چون خدای دیروز ، امروز هم هست تو اولین بار است بندگی میکنی ولی او سال هاست خدایی میکنه
  • Mohi ;)
  • پنجشنبه ۷ تیر ۹۷