چوب خط 3 ( کنکور خود را چگونه گذارندم ؟ )

از 2 تا الان (4 و نیم صبح) داشتم کنکورمو صحیح میکردم

خب چون دفترچه من D بود ولی دفترچه سایت سنجش و سایتای دیگه C بودن باید دوباره از اول حل میکردم تا یادم بیاد چند زدمو کدوم گزینه و فلان و بهمان


خوشحالم :))

انقدری که بال در میارم

من خوب دادم و به اون هایی که میخام میتونم برسم ( میگم اونها چون چند تا رشته رو خیلی دوست دارم ولی سردرگمم که با عقل انتخاب رشته کنم یا دل ! مثلا دل میگه شیمی محض ! ولی عقل میگه پرستاری و علوم آزمایشگاهیو اتاق عمل و همین دست پیراهایی که میشناسید ! چون هم پدرم هم برادرم کارشون بیمارستانیه اگر پیرا بخونم هرکدومش باشه میتونن منو معرفی بکنن و بعدش یه مدت امتحانی برم و اگر خوب بودم منو بگیرن ولی دلم واقعا میگه شیمی محض :( بالاترین درصد کنکورم تو اختصاصیا شیمی بود با 40 درصد ( 14 سوال درست ! بدون هیچی غلط ! ) و واقعا علاقه دارم به شیمی ! اما متقاعد کردن خانواده کار سختیست ! و شاید خودمم پشیمون شدم بعد از اینکه رفتم شیمی !! فعلا نمیدونم نمیدونم ! میرم تفریحمو میکنم با خیال راااااحت ! چون دیگه میدونم حدود رتبه م چیه و چقدر خوب شدم ^-^

زیستمم همین حدودای شیمیه یه چند درصد پایین تر

اوضاع عمومیا عاااااااااالیییییی ( به جز زبان که وقت کم اوردم براش ) مخصوصااا دینییی !!!


+خوب دادن کنکور از نظر هرکس فرق داره !

به احتمال 99.99 % مثلا همون شیمی 40 درصد من براتون افتضاحه ! خب طبیعیه ! هدف هامون فرق داره ! ایشالا که همه موفق باشیم !


و اما در روز کنکور بر من چه گذشت :

شبش ساعت 11 داداشم سیم مودمو برداشت و با خودش برد بیرون !

چون میخاست من بخابم و نرم تل مل و این چیزا

ساعت 11 خاموشی زدن تو خونه بخاطر من :|

یواشکی گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو تو اتاق زیر نور گوشی شروع کردم به فیزیک خوندن اونم ساعت 12 اینا شب :|

اگر مامانم میفهمید قطعا اولین حرفش این بود که " کل یه سالو خوردی خوابیدی واسه خودت گشتی اونوقت روز اخری ببینش داره یواشکی درس میخونه ..."  و بعد صداش بالاتر میره و حرفای ناشایست میزنه دییییی:

تا 3 و نیم یواشکی خوندم فیزیکو و پیش دو رو شروع کردم و بستم :| تو سه ساعت و نیم :| و انصافا 3 سوالشو زدم تو کنکور و درستم زدم و چقدر خوشحال شدم از اینکه بیدار موندم و خوندم ^-^ :)))

بعدشم 3 و نیم خوابم برد و 5 بیدار شدم رفتم دسشویی

دیگه نرفتم تو اتاقم

نشستم رو مبل تو سالن

بدنم از استرس ، لرز و حالت استفراغ گرفته بود ! ( راستی یادم رفت در رابطه با اون پست خفگیم بگم که دکتره بهم گفت ادما در شرایط پرتنش واکنش های مختلف نشون میدن که یکیش استفراغه ! و اون روز من در اثر استرس استفراغ کردم و قرصه در اومده ! خب راستم میگفت من هروقت استرس میگیرم بدبختانه حالت تهوع بهم دست میده ولی خب اون روز مایه ی نجاتم شد ! )

رفتم شیشه گلابو برداشتم ، دماغمو گرفتم و یه جا یه لیوان گلاب خوردم :| خیلی تلخ بود :||| ولی اثرش عالیییی بوددد

نیم ساعت بعد حالم خیلی خوب بود و تپش قلبم اروم شد

بعدشم صبحانه و موزیک و این بند و بساط

و بعدشم یه دفعه گوشی بابام زنگ خورد

دخترعموم بود :)) میخواست اگر میشه با ما بیان سر حوزه شون که البته یه جا افتاده بودیم


من دوتا دخترعمو دارم از این دخترای پایه و اهل دل و باحال که من به شدت دوستشون دارم چون اگر کنارشون باشی تو افسردگی مزمن هم که باشی جوری میخندوننت که زمین گاز میگیری که هر دو مجردن و حدود 32 ساله ولی به شدت صورت شون و بدن شون و همه چیزشون کوچیک نشون میده طوری که امروز یه خانمه فکر کرده 18 سالشونه و از یکی شون خوشش اومده برا پسر بزرگه ش :|| اخه روز کنکور اونم تو اون لحظه که دختر کویچکه خودت کنکور داره میری خواستگاری ؟؟ من قیافه در اون لحظه پوکر فیس بود :||


اسماشون سمانه و سمیه ست

سمیه کنکور ثبت نام کرده بود گویا یواشکی سمانه رو هم کرده بوده و تا امروز صبحم بهش نگفته بوده

امروز صبح رفته بالاسر سمانه بهش گفته پاشو پاشو بریم کنکور داریم 😂😂😂😂

بعد اصن این دوتا یه وضعی بودناااا ! خودشون تیکه مینداختن  ، میخندیدن ، میگفتن الان مامانمون نشسته داره برامون قران میخونه پزشکی بیارمو .......انقدر غش غش میخندیدن که من یکی اصلا یادم رفت دارم میرم کنکور !!!!!!! واقعا میگم !!! اصلا تو مسیر یادم نبود کجا دارم میرم :|||

همین سرخوشی اول صبح باعث شد حالم سر جلسه عاااااااااااااالییییییییییییییی باشععععع و البته اینکه سال دومی بودم هم کمکم میکرد استرسم کمتر باشه چون با اون امضا کردنا و سالن و محوطه اشنا بودم


بعدشم که من تا اخرین لحظه موندم سر جلسه و اگر فقط یک دقیقه بیشتر وقت داشتم یه سوال فیزیکمو که نصفه رفته بودم به جواب درست میرسوندمو تو پاسخنامه پرش میکردم ! ولی خب نرسیدم دیگه اشکالی هم نداره :))

بعدشم که اومدم بیرون دیدم یکیش رو چمنا نشسته داره با گوشیش بازی میکنه، اون یکی تو حال و هوای خودش !

تا منو دیدن بدو بدو اومدن جلو و تبریک میگم و افرین خانوم دکترو  غیره و غیره

انقدم بلند میگفتن که بقیه منو یجور نگاه میکردن بخداااااا ته دلشون فکر میکردن من یه رقمی میشم اینجور که اینا دارن منو تحویل میگیرن !!!

انقدر ماچ و بوسه و تبریک میگم و خنده هاشونو و حرفاشون همه رو متعجب کرده بود و وخیلی محو من بودن :|| طوریکه یه دختره ازم پرسیدم چجور دادی مگه؟ منم گفتم عالی :))

بعدم نشستیم تو ماشین دوباره شروع کردن حرف زدن و تعریف کردن و خندیدن!

من اگر میخاستمم نمیتونستم تو اون لحظه ناراحت کنکور باشم که چرا اینجور شد چرا اونجور شد چون انقدر منو خندوندن که فکرشم نمیکنید ! نه فقط من بلکه مامانمم که یه کمی خشکه داشت منفجر میشدددد

دیگه خلاصه اینطورا


دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه جز خستگی و خواب :||

برم بخوابم

عااا راسی کامنتا پست قبلو هنوز جواب ندادم ، ببخشید :( فردا جواب میدم


ایشالا تک تک رفیقام چه مجازی چه حقیقی عالی داده باشن و راضی باشن :))

خداحافظ فعلا ✋️


  • Mohi ;)
  • شنبه ۹ تیر ۹۷

چوب خط 2 ( کنکور 97 )

دارم فکر میکنم که خدا واقعا باید به حرف کدوم مون گوش بده؟
نزدیک 600 هزار نفر کنکوری تجربی دارن برای فرداشون دعا میخونن !
واقعا دارم فکر میکنم چقدر کار خدا سخته ! اگر بخوای بگی به فاکتور تلاش مون توجه کن که خب اینم درست نیست! عادلانه نیست! یکی تو شرایطی دست و پا میزنه و مشکلاتی از جمله بیماری و بدهکاری و فوت عزیز و غیره و غیره داره و همه ی اینا باعث میشه نتونه اونقدری که میخواد تلاش کنه ! اینکه هم زمان توجهت به فاکتور تلاش و همه مشکلات هرکس باشه و بعد بخوای مشخص کنی سرنوشت هرکس تو کدوم مسیر براش بهتره و کدوم انتخابشو قبول بشه و کدومو نشه و در عین حال جوری هم باشه که همون تلاشی هم که کرده ضایع نشه و غیره و غیره ، خب سخته دیگه ! البته این برای مغز فندقیه منه که سخته وگرنه خدا ذاتش باری تعالی تر از این حرفاست !
و همه ی این تفکرات بهم ثابت میکنه که الله اکبر ! و خدا بزرگ است !

پ.ن 1 : خدایا ؟ به منم کمک کن فردا :))
پ.ن 2 : نگران فردایت نباش چون خدای دیروز ، امروز هم هست تو اولین بار است بندگی میکنی ولی او سال هاست خدایی میکنه
  • Mohi ;)
  • پنجشنبه ۷ تیر ۹۷

چوب خط 1 ( تجربه نزدیک به مرگ )

همیشه یکی از فوبیاهام این بود که خفه شم یا عزیزانم خفه شوند !

همیشه قبل رفتن به مدرسه وقتایی که مامانم تنها بود چندین بار بهش سفارش میکردم مامان هررر چیزی خواستی بخوری مواظب باش نپره گلوت! یه لیوان اب بذار کنار دستت همیشه! نه فقط به مامانم بلکه همیشه به عزیزانم این توصیه رو میکردم! که البته این ترس خفه شدن ریشه در بچگیم ( پنج شیش سالگی ) داره که نزدیک بوده تو آب خفه بشم که داستانش طولانیه و بگذریم ازش!


داستان از این قراره که بنده تا یک قدمی مرگ رفتم و برگشتم!

مرگ من تا 90 درصد لودینگ شده بود و فقط مونده بود 10 درصد بقیه ش تا برم به دیار باقی!


یه روز قبل عید فطر بود که از بدن درد و سرماخوردگی و تب حالم خوش نبود

ساعت 5 و خورده ای بود از خواب بیدار شدم از درد و گفتم برم یه استامینفن بندازم

هوا گرگ و میش بود اما آشپزخونه مون چون پنجره قدی از این قدیمیا داره روشن بود فضاش!

بعد اذان صبح بود و بقیه م سحری شونو خورده و سنگین و مشنگ خوابیده بودن اونم چه خوابی!

قرصو از بسته ش در اوردم انداختم گلوم و لیوان به دست رفتم دم در یخچالو و دستم به در یخچال رسیده و نرسیده ، قرصه گیر کرد گلوم !

خب من از این دست تجربه ها زیاد دارم! گویا گلوی بنده تنگه که زرت و زرت همه چی گیر میکنه توش!


چند لحظه اول تقریبا ریلکس در یخچالو باز کردم تا اب بخورم رد شه بره پایین!

ولی هرچقد زمان میگذشت تااازه متوجه میشدم این گیر کردن مثل همیشه نیست!

چون از خواب بلند شده بودم ، گلوم خشک بود بدجور و قرصه هم جوری گیر کرده بود که اصلا نه میتونستم صدا کنم نه میتونستم حتی حتی ذره ای نفس بکشم!

دیدین وقتی ادم یه چیزی گیر میکنه گلوش ، یه صدایی گلوش تولید میکنه؟ به قول دوستم مثل صداهای زامبی ها !

اون برا وقتیه که یه راه کوچیک برا تنفس باشه و هوا چون با فشار رد میشه صدا تولید میکنه!

اما قرص جوری گلوم گیر کرده بود که حتی همچون صدایی هم نمیتونستم تولید کنم!

و چون امادگی خفه شدن و قطعی نفس نداشتم ، برام خیلی سخت میگذشت!

آره من یه شناگرِ نیمه حرفه ای هستم و تحمل نفس نکشیدنم زیاده ولی نه واسه وقتی که از قبلش نفس عمیق نکشیدم!

آدم وقتی میره تو استخر وقتی میخواد سرشو بکنه زیر آب ، قبلش یه نفس عمیق میکشه و ریه هاشو از هوا پر میکنه و براش سی چهل ثانیه نفس نکشیدن سخت نمیگذره ! اما امان از وقتی که وقتی تو حالت بازدم بودی سرتو بکنن زیر آب! دست و پا میزنی و در عرض چند ثانیه نشده ممکنه که بمیری!

منم وقتی قرصو قورتش دادم تو حالت بازدم بودم

واسه همین اون 40 ثانیه قطعی نفس سخت گذشت ، خیلی سخت!

* البته منظور من از 40 ثانیه کل فرآینده ! کل اون زمانی که طول کشید تا نفسم باز بشه !

همون اول که وخامت اوضاعمو دریافتم ، شیشه ابو کشیدم سرم و قورت قورت محکم اب میفرستادم پایین ولی ابم به زور میرفتم طوریکه برای فرستادن پایین اب خیلی خیلی انرژیم هدر رفت!

اما فرقی نکرد!

قرصه از جاش تکون نخورد!

زمان رفت جلو و جلو

دیگه فهمیدم این بار تو تنهایی قراره برم ون دنیا!

وسطاش رسیده بود حدود 20 ثانیه که دیگه افتادم زمین!

بدنم شروع کرد به لرزیدن! و واقعا اون لحظه فکرم همه جا رفت! همه ش میگفتم اگر بمیرم چه بلااااااایی به سر خانواده م و مخصوصن بابام که به شدددت دختریه میاد؟؟ میدونستم بابام نابود میشه! اینو مطمعن بودم مامانم روانی میشه! فکر کنکور و اعمال و نمازای نخونده م و غیره و غیره م تو سرم بود!

از بخت بد روز قبلش درسای برزخ و قیامت و نامه اعمال دینی دومو دوره کرده بودم! همه ش قیافه عزرائیل و اون دنیا و شیطانو تصور میکردم و اشک بود که بی صدا صورتمو خیس کرده بود! عرق سرد بود که لباسامو خیس خیسش کرده بود!

از 20 ثانیه رسیدم به 30 ثانیه!

رو به روم اجاق گاز فر دارمون بود که دیدین جلوش یه آینه داره معمولا این گازا ؟

وقتی به صورتم که تو اینه اجاق گاز روبه روم بود نگاه کردم ، چهره ی مرگ رو دیدم! بخدا که دیدمش! قیافه ی خودم عین صورت حقیقی مرگ بود! قیافه ای که سیاه سیاه سیاه شده بود ! چشمای از حدقه بیرون زده ! موهای خیس از عرقی که چسبیده به سرم! خیلی وحشتناک بود!

اواخرش که دیگه عین فیلما که وقتی می میرن و دارن جون میدن محکم محکم میلرزن ، میلرزیدم!

به شدت تشنج بدنم لرز پیدا کرده بود!


تجسم کنید!

بدنی که داره وحشتناک میلرزه و جونشو دارن از بدنش میکشن بیرون و چهره ی پریشانشو از اینه میبینه! و فکرشم درگیر خانواده شه !

اینو واقعا قسم میخورم انقدر که نگران خانواده م بودم که بعد من چی میشن ، نگران خودم و مردنم نبودم! بخدا نبودم نبودم نبودم!


وقتی برای دختر عموم ( : فاطمه ست اسمش و یک سال کوچیک تر و به شدت با هم جوریم ) تعریف کردم میگفت چرا آب نخوردی!!!

بهش گفتم بالام جان ، من تو اون بیست ثانیه که به زنده بودنم امید داشتم ، یه شیشه بزرگ آب ( 4-5 لیوان! ) فرستادم به خندق بلام! ولی اثر نکرد!

منم ترسیده بودم ، فضای خونه تاریک بود ، تنها بودم ، دیگه فقط منتظر بودم زودتر برم تا از اون وحشت و اون وضعیت نجات پیدا کنم!


اقرار میکنم لحظات اخر ، چشمامو بستم داشتم اشهد میگفتم!

بحث سر پیاز داغ زیاد کردن نیست! بحث سر 40 ثانیه قطعی نفسه بدون آمادگی!

من واقعا حتی روزنه ی امید به زنده بودنم نداشتم!



خلاصه چشامامو بستم

دیگه وحشتی تو دلم نمونده بود

اصلن انگار تهی شده بودم!

تهی! تهی! تهی!

و به احمقانه ترین حالت ممکن سعی کردم لبخند بزنم تا وقتی پدر مادرم منو دیدن بگن شاد رفت :/ تا غصه مو نخورن :(

سرم رو زمین به طرف اتاق پدر مادرم بود

یک دفعه با فشار زیااااد چونه م از روی زمین بلند شد و عین شلنگ آتشفشانی کل اون 5 لیوان ابی که فرستادم پایین ، محکم و با فشار پاشید تو در و دیوار !!! اصن گلومم زخم کرد انقدر که با فشار اومد بیرون!

قرصه بیشعور هم :))) تشریف فرما شدن رو نقش و نگار قالی فرش و بنده از حال رفتم و بیهوش شدم!


بعدشم که وقتی به هوش اومدم ، تو بیمارستان و اون بند و بساط

همین که چشامو باز کرد جییییغ کشیدم و مامان بابامو چنگ انداختم بغلشون کردم و از ته دلم زار زدم!


 نمیدونم خدا به من رحم کرد یا پدر و مادر و داداشم یا به چی! ولی موندم!



** بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم **

منّت خدای را عز و جل ، که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت (سوره ابراهیم - ایه 7 ) .

هر نفسی  که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات ؛ پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب.


  • Mohi ;)
  • جمعه ۲۵ خرداد ۹۷